چشمان دریایی

دل نوشته های من

همه چیز از همه جا

موهای طلایی دخترک مثل همیشه پریشان بود و زیر انوار طلایی خورشید درخشش خاصی داشت و خودنمایی می نمود آبی دریایی چشمانش برق خیره کننده ای داشت چند سالی بود که پسرک دل خود را در قلب مهربان دخترک جاگذاشته بود هربار که میخواست این موضوع را به وی بگوید چیزی مانع حرف زدن او میشد هر روز که دخترک سر کلاس کنارش مینشست حس میکرد بیشتر و بیشتر عاشق اوست وقتی از کلاس به خانه برمی گشت تمام خاطرات روزانه اش با دختر و احساسی که در آن روز نسبت به دختر داشت را ثبت مینمود روزها پشت سر هم میگذشت ولی پسرک نمی توانست چیزی به دخترک بگوید تا این که یک سال دیگر هم گذشت و هر دوی آنها فارغ التحصیل شدند و دیگر پسرک نمی توانست روزها را کنار عشقش بنشیند و حرکات وی را تحسین کند و با نگاه های دزدانه اش وی را تعقیب کند ولی باز هم این اتفاق موجب نشد که پسرک راز سال های متمادی اش را برملا کند تا اینکه روزی کارت دعوت به عروسی عشقش به دستش رسید ؛داماد را می شناخت و می دانست که میتواند عشقش را خوشبخت کند.

چند روز گذشت تا این که بالاخره روز عروسی فرا رسید ،پس تصمیم گرفت بنویسد،بنویسد برای عشقی که هیچ گاه نتوانست او را از احساس خود نسبت به او آگاه کند تصمیم نداشت به جشن عروسی برود می خواست بعد از جشنبه زندگی پر درد خود خاتمه دهد ساعت از نیمه شب گذشته بود سکوت سنگینی در خانه اش حکم فرما بود زنگ در خانه اش به صدا در آمد تصمیم نداشت در را باز کند ولی زنگ چندین بار و هر بار به مدت طولانی سکوت خانه را برهم میزد رفت تا در را باز کند دختری ریزه میزه با لباس مجلسی شیک و آرایش کرده ولی گریان و ناراحت دم در انتظار پسر را می کشید وقتی در را گشود دخترک پاکت نامه ای سفید که گوشه اش خیس بود و رنگ سرخی به خود گرفته بود را به دستان لرزان پسر سپرد و گفت:(این مال شماست!)و فورا از آنجا دور شد پسرک سست شد نگران بود نامه را با دستان لرزانش گشود،چشم هایش سیاه میدیدند خط آن نامه برایش آشنا بود؛دست خط عشقش بود که توی کاغذ سفید رنگی نوشته بود:(خیلی دوستت دارم همیشه در قلبم خواهی ماند من نتوانستم این را قبل از مرگم به تو بگویم دوست نداشتم با کسی زندگی کنم که هیچ حسی نسبت به وی نداشته باشم نمی خواستم با کس دیگری زندگی کنم در حالی که قلبم از آن توست پس برای همیشه ازآن تو باقی خواهد ماند!دیدار به قیامت!)

و پسرک ناگهان بر زمین افتاد و روز بعد هر دوی آنها با هم به خاک سپرده شدند!

(این داستان همین یک ساعت پیش توسط خودم گفته شده و مال هیچ نویسنده ی دیگه نیست پس از خوندن لطفا نظر بدید!!!)



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





تاريخ یک شنبه 4 دی 1390سـاعت 19:9 نويسنده farnaz
яima